گنجور

 
بابافغانی

بیمار ترا دیده ی نمناک همانست

پرهیز مکن کاین نظر پاک همانست

از گریه سواد بصرم شسته شد اما

نقش تو در آیینه ی ادراک همانست

کوه ستمم در دل ماتمزده باقیست

خار و خسکم در جگر چاک همانست

شد سلسله ی گردن شیران رگ جانم

پیوند بران حلقه ی فتراک همانست

هر چند که خوبان نظر مهر نمایند

با اهل نظر کینه ی افلاک همانست

صد بحر فرو رفت و لبی تر نشد آنجا

شد زیر زمین پر گهر و خاک همانست

با آنکه جهانسوز بود آه فغانی

در بستر خوابش خس و خاشاک همانست