گنجور

 
بابافغانی

سرم در راه آن سرو خرامان خاک بایستی

بر او آمد شد آن قامت چالاک بایستی

در آن دم کز هوای او گرفتم شاخ گل دربر

دلم چون غنچه گر بشکفت باری چاک بایستی

بیاد آن دهان پیوسته می بوسم لب ساغر

فروغی در میم زان لعل آتشناک بایستی

جهانی بسته ی فتراک خود کردی بیک جولان

سر آشفته من هم در آن فتراک بایستی

چو از خون ریختن باکی ندارد غمزه ی شوخت

بجانم ناوکی زان غمزه بی باک بایستی

بدور حسن او منعم کنند از عشق بیدردان

دریغا پند گویان مرا ادراک بایستی

ز باران عنایت کشت امید اسیران را

برغم بخت من مشتی خس و خاشاک بایستی

فغانی خانه ی دل بهر او چون ساختی خالی

دل پاک تو خلوتخانهٔ آن پاک بایستی