گنجور

 
بابافغانی

گر آن بودی که بختم نیکخواه خویشتن بودی

سرم در پای ترک کج‌کلاه خویشتن بودی

نگشتی هرزه بر گرد چراغ دیگران هرگز

صفای خاطرم از برق آه خویشتن بودی

کجا بر طاق ابرویش توانستی نظر کردن

اگر خونخواه چون چشم سیاه خویشتن بودی

ز خوی بد دل دیوانه در دام بلا افتاد

وگرنه تا قیامت در پناه خویشتن بودی

به وصل دیگرانم دل مده ناصِح که از خوبان

مرا گر طالعی بودی ز ماه خویشتن بودی

نگشتی پایمال توسنش آیینهٔ دل‌ها

گرش یک ره نظر بر خاک راه خویشتن بودی

شهید و تشنهٔ بادام آن ترک شکرریزم

که نقل مجلسش نقل سیاه خویشتن بودی

به جرم عشق اگر بر دار کردی مستمندی را

هنوزش صد نظر بر بی‌گناه خویشتن بودی

ازین چابک‌سواران گر فغانی داشتی بختی

سرش هم در رکاب پادشاه خویشتن بودی