گنجور

 
بابافغانی

گه گه بجور از عاشی ای شوخ بیزارم کنی

بازم نمایی عشوه یی وز نو گرفتارم کنی

تو می روی و من بخود طوطی صفت در گفتگو

باشد که آیی سوی من گوشی بگفتارم کنی

دیدن بغیرت در سخن نبود بسم؟ کز طعنه هم

از دور چون پیدا شوم صد نکته در کارم کنی

خوش آنکه بر خاک درت افتاده باشم بیخبر

مست و غزل خوان بر سرم آیی و هشیارم کنی

همچون فغانی شد دلم پر خون ز درد و داغ او

ای گریه یاری کن دمی شاید سبکبارم کنی