گنجور

 
بابافغانی

نام دل بردی و جان ناتوانم سوختی

این حکایت باز گو دیگر که جانم سوختی

از چراغ دیده ام روغن کشیدی شمع من

آتشی کردی و مغز استخوانم سوختی

صورت حال دلم روشنترست از آفتاب

با وجود آنکه از مردم نهانم سوختی

مست بودی گفتمت در دیدهٔ من خواب کن

در غضب رفتی و از چندین گمانم سوختی

از زبانت هر سخن گویا زبان آتشست

یاد دار این نکته کز تاب زبانم سوختی

تا رسیدم پیش در پروانه ی قتلم رسید

مجلست نادیده هم در آستانم سوختی

نامهٔ شوقت فغانی شعلهٔ داغ دل است

قصه کوته کن که از آه و فغانم سوختی