گنجور

 
بابافغانی

باز ای فلک نتیجهٔ انجم نموده‌ای

دندان کین به اهل تنعم نموده‌ای

خورشید من چو ذره جهانیست در پِیَت

از بس که روی گرم به مردم نموده‌ای

تو رخ نموده‌ای که دهم جان به یک نظر

من زنده می‌شوم که ترحم نموده‌ای

آن انجمن کجاست که چون ابر نوبهار

من گریه کرده و تو تبسم نموده‌ای

عاشق چگونه تاب زبان تو آورد

زین شیوه‌ها که وقت تکلم نموده‌ای

همچون فغانی از تو نگردم اگرچه تو

هردم ره دگر به من گم نموده‌ای