گنجور

 
بابافغانی

منمای سوار گردی به عنان تو روانه

نروم ز پیش راهت به جفای تازیانه

در خرگهت ندانم ز چه گشته ارغوانی

مگر آنکه دادخواهی زده سر بر آستانه

شب هجر بی‌تو وحشت بودم ز سایهٔ خود

سزد ار چراغ روشن نکنم به کنج خانه

منم آنکه نخل عیشم ز بتان نبست صورت

نه به آه پر شراره نه به اشک دانه‌دانه

به محبت تو جمعی شده گرم خون، ولیکن

من داغدار سوزم بستم درین میانه

غم هرکسی که دیدم به ترانه‌ای به سر شد

به جز از غم دل من که فزون شد از ترانه

من زخم خورده جایی نگذشتم ای فغانی

که چو سایه سیل خونی نشد از پِیَم روانه

 
 
 
اهلی شیرازی

تو به بزم عیش و نبود ره من در آن میانه

به چه حیله پیشت آیم چه سخن کنم بهانه

هوس فسانه یا رب شودت گهی که با من

بتو گویم از غم خود سخنی در آن فسانه

همه شب بخواب بینم بطواف کعبه خود را

[...]

حکیم سبزواری

دل مستمند و حیران بهوای آب و دانه

زحرم سرای شاهی بخرابه کرده خانه

چکنم چه سربپوشم که بهر طرف نیوشم

نرسد بگوش هوشم بجز از لبت ترانه

بحصار دیدهٔ کل همه نقش اوست حاصل

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه