گنجور

 
بابافغانی

چو در فسانه لبت شهد بر شکر بسته

هزار نکتهٔ شیرین به یکدگر بسته

فغان که هندوی خالت به جلوهٔ موزون

به خون مردمک دیده‌ام کمر بسته

به دور خط مگس خال زان لب شیرین

نخاست زآن که دل از مهر بر شکر بسته

به خار هر مژه‌ام غنچه‌هاست بسته گره

که قطره قطره ز خونابهٔ جگر بسته

ز شوق گوهر لعل و قطره‌های سرشک

دو رسته در صدف دیده‌ام گهر بسته

ز اشتیاق تو بر غیر بسته‌ام در دل

بیا که شهر دلم ملک توست در بسته

نهال قد تو در جلوه نازنین نخلی‌ست

که روزگار ز آشوب و فتنه بربسته

ز سر غنچهٔ لعلش دلا به آه سحر

مجو گشاد که آن نکته‌ای‌ست سربسته

فروغ مهر جمال تو بر من حیران

به هر طرف که نگه می‌کنم گذر بسته

ز حسرت تو فغانی به شاهراه خیال

نهاده دیده و بر صورتت نظر بسته