گنجور

 
بابافغانی

لیلی اگر سنگ جفا بر کاسهٔ غافل زده

لیلی وشان سنگ ترا مجنون صفت بر دل زده

هر جا که باشد رنگ و بو آورده محمل را فرو

مسکین دلم بیراه و روسرها دران منزل زده

لیلی بصد حشمت روان مجنون به فریاد و فغان

دست تظلم هر زمان بر دامن محمل زده

از عشوه لعلت در سخن کرده هزار افسون وفن

از هر فسون با خویشتن فالی عجب مشکل زده

بیرون ازین رنگ و صفا حسن تو دارد شیوه ها

حالا بقدر دیده ها مشتی بر آب و گل زده

هر جا که با تیر و کمان بگذشته یی دامن کشان

دلها نثار آورده جان جانها دم از بسمل زده

شد مطرب مجلس نشین نالان ز آه آتشین

گویا فغانی حزین آهی در آن محفل زده