گنجور

 
بابافغانی

نخل تو سرکش و دل خود کام من همان

ناز تو همچنان طمع خام من همان

در جنت وصال مرا روز و شب یکیست

در روزگار هجر سیه شام من همان

هر قطره چشمه یی شد و هر چشمه آب خضر

از باده ی مراد تهی جام من همان

همسایه را ز پهلوی من خانه شد خراب

فریاد جغد بر طرف بام من همان

گردم بگرد دوست چو پروانه گرد شمع

واصل شوم مگر بود آرام من همان

من خود ز انفعال شدم بر زمین فرو

خندان لبش بطعنه و دشنام من همان

مردم ز صید خود همه در سایه ی همای

خالی بشاهراه پری دام من همان

هر خوبرو چو شیر و شکر با حریف خویش

بد مستی حریف می آشام من همان

آزاد شد فغانی بیدل ز انفعال

بر هر زبان رود ز بدی نام من همان