گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
بابافغانی

منم دل پریشان چه در طرب گشایم

چو غمت نمی گذارد که بخنده لب گشایم

حذر از شکایت من که بود تمام آتش

ز دل شکسته آهی که بنیم شب گشایم

هوس وصال ان لب چه کنی بگفت شیرین

منم آنکه چشم موری بچنین رطب گشایم

تو میان دهی وگرنه بخیال در نگنجد

که چنان کمر که دانی من بی ادب گشایم

چو بمرگم آتش او نرود ز جان شیرین

چه زبان به تلخ گفتن بعذاب تب گشایم

به غزال خویش گاهی برسم که چون فغانی

قدم رمیده از خود بره طلب گشایم