گنجور

 
بابافغانی

اسیر لطف و گرفتار خشم و ناز توام

خراب یکنظر از چشم عشوه ساز توام

سرم بسدره و طوبی فرو نمی آید

که در مشاهده ی سرو سرفراز توام

ز مجلس می و ساقی بمسجد آمده ام

خراب زهد تو و کشته ی نماز توام

حکایت شب هجران ز حد گذشت ایدل

بگو که می کشد افسانه دراز توام

رخ نیاز نهادم بخاک مقدم او

بناز گفت که مستغنی از نیاز توام

چه جانگداز فغانی فسانه یی داری

بگو که سوخته ی حرف جانگداز توام