گنجور

 
بابافغانی

چنین که پیش نظر صورت نکوی تو دارم

بهر طرف که کنم سجده روبروی تو دارم

ز دیدن دگرانم چه سود چون من حیران

نظر بصورت ایشان و دل بسوی تو دارم

صبا ز دست تو برگ گلی که سوی من آرد

درون پیرهنش مدتی ببوی تو دارم

نشسته اند حریفان ببزم عشق و من از غم

گرفته ساغر و با خویش گفتگوی تو دارم

درون سوخته و آه گرم و چهره ی شمعی

نشانه هاست که از داغ آرزوی تو دارم

ز گرد هستی موهوم شسته آینه ی دل

چو آب دیده ی خود رو بخاک کوی تو دارم

شب شراب اگر نیست ره ببزم تو این بس

که گوش دل چو فغانی به های و هوی و دارم