گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
بابافغانی

عشقم بلای جان شد، آن لعل آتشین هم

تلخست باده بر من، نیشست انگبین هم

می خوردن و جوانی زیبد ترا که دانی

آداب مجلس می، کار میان زین هم

بگذار تیغ و بستان ساغر که دور کردی

خصم از کنار مجلس چشم بد از کمین هم

جاه و جمال داری با مهر و ماه بنشین

بزم آن تست و بستان می نوش و گل بچین هم

بس نیست اینکه سوزم از رخنه ی گریبان

صد داغ تازه دارم از چاک آستین هم

من هم بپهلوی خود کوه ملال دارم

باریست بر سر آن، اندوه همنشین هم

شمشیر عشق دارد آبی که بگذراند

کافر ز داغ عصیان، مؤمن ز درد دین هم

آن گل بهر پیاله رنگین شود فغانی

دل بردنش چو دیدی می خوردنش ببین هم