گنجور

 
بابافغانی

محروم باد چشم من از گلشن وصال

گر بگذرد بهار و گلم بیتو در خیال

گل پنج روزه ییست ولی نخل حسن تو

پیوسته در برست زهی حسن بیزوال

دلتنگم از هوای تو ای گل بغایتی

کز نکهت نسیم سحر گیردم ملال

در بوستان ز حیرت نخل بلند تو

آگه نمی شوم که گلی هست بر نهال

آشفته ی جمال تو هرگز چو بلبلی

ننشسته در حضور گلی با فراغ بال

آتش در آب چشمه ی خورشید میزند

گلهای سایه پرورت از باده ی زلال

جانها سپند خامه ی نقاش حسن تو

کز مشک سوده بر ورق گل نهاده خال

ای عندلیب، ناله ز بیداد گل مکن

چون دم زدی ز مهر و وفا از جفا منال

جانسوز و دلفروز فغانی درین چمن

شاخ گلیست جلوه کنان در قبای آل