گنجور

 
بابافغانی

آلوده بمی لعل ترا چون نگرد کس

طاقت نبود کان لب میگون نگرد کس

منت که رسیدم ز تو یکره بزلالی

در ساغر خود چند همه خون نگرد کس

خوبی تو، مکن گوش بگفتار بد آموز

حیفست که بر مردمک دون نگرد کس

مگذار که میرم بنما ان خط اگرچه

حیفست که آن فال همایون نگرد کس

افسون به چه کار آید اگر مهر و وفا نیست

جایی که وفا نیست بافسون نگرد کس

آن تشنه نیم من که به آبی خردم یار

در آتشم ار بر لب جیحون نگرد کس

خوش باد فغانی که همه وهم و خیالست

گر کوکبه ی حشمت گردن نگرد کس