گنجور

 
بابافغانی

خورشید من امروز به شکل دگری باز

می خورده نهان گرم ز ما می‌گذری باز

افروخته رخسار و جبین کرده عرقناک

از حال دل تشنه‌لبان بی‌خبری باز

دانم چه نظرهاست در آن دم که به شوخی

پنهان ز برم می‌روی و می‌نگری باز

ای دل ز جنون خودی آواره ز بزمش

بی‌فایده می‌سوز که بیرون دری باز

شاید که ز بویش دم دیگر به خود آیم

ای غیر ز بالین من این گل نبری باز

امروز به ما چشم ترحم نگشودی

چون است به عشاق نداری نظری باز

در خون منی گرم ز اظهار وفایش

بی‌خود سخنی گفته‌ام ای دیده تری باز

بس شیفته می‌بینمت امروز فغانی

دانم که ز بیداد که خونین‌جگری باز