گنجور

 
بابافغانی

شکر خدا که با من بیدل نشست یار

می خورد و بی حجاب بمحفل نشست یار

منعم نه آگهست که با بینوای شهر

آمد بدرد نوشی و بر گل نشست یار

در بزم عیش و گوشه ی غم با وجود ناز

با دردمند خویش مقابل نشست یار

آندم بسرغیب رسیدم که چون پری

از راه دیده آمد و بر دل نشست یار

اکنون روم ز جای، که از غایت وفا

دستم بدوش کرده حمایل نشست یار

یک یک بزیر چشم، حریفان خود شناخت

یاور مکن که از همه غافل نشست یار

خرسند شد فغانی مهجور عاقبت

با این غریب سوخته منزل نشست یار