گنجور

 
بابافغانی

خوبان خراب نرگس مستانهٔ تواَند

خود را زیاد برده در افسانهٔ تواَند

آنان که می‌برند به حسن از پری گرو

رخساره برفروز که دیوانهٔ تواَند

مستان که شسته‌اند لب از آب زندگی

در آرزوی ساغر و پیمانهٔ تواَند

من خود چه ذره‌ام که هزار آفتاب‌رو

هر روز تا به شب به در خانهٔ تواَند

با خویش کردی اهل نظر آشنا ولی

چون نیک بنگری همه بیگانهٔ تواَند

ای گنج حسن با تو چه دانه‌ست کاینچنین

مرغان قدس طالب ویرانهٔ تواَند

دل بر وفای هم‌نفسان دورو مبند

آنان که خویش‌تر به تو بیگانهٔ تواَند

حالا به مکر و حیله رقیب از تو کام یافت

بی‌بهره آن گروه که دیوانهٔ تواَند

وصلش چو یافت نیست فغانی طمع ببر

بسیار کس در آرزوی دانهٔ تواَند