گنجور

 
بابافغانی

تا چند بافسون جهان بند توان بود

مردیم، درین کهنه سرا چند توان بود

شد نقش من از تخته ی گل، چند شب و روز

گریان پی خوبان شکر خند توان بود

حیفست که رنجی نبرد بنده ی مقبل

امروز که مقبول خداوند توان بود

بی صورت شیرین و لب لعل توان زیست

بی چاشنی گلشکر و قند توان بود

زنجیر بیارید که سر رشته شد از دست

عاشق نه چنانم که خردمند توان بود

در حسن وفا کوش که گر عهد درستست

صد سال بیک وعده و سوگند توان بود

ماییم و همین زمزمه ی عشق فغانی

پیداست که دیگر بچه خرسند بود