گنجور

 
بابافغانی

بگذشت از غرور و عتابش کسی ندید

پوشیده شد چنانکه نقابش کسی ندید

منظور هیچ مست نشد نرگس و گلش

هرگز میان بزم شرابش کسی ندید

آب حیات بود و لبی تر نشد ازو

گل داشت سالها و گلابش کسی ندید

بیرون نرفت و خلق جهانند عاشقش

عالم گرفت و پا برکابش کسی ندید

هر شب در آرزوی وصالش که کیمیاست

خفتند صد هزار و بخوابش کسی ندید

یا رب چگونه داشت چو گل، تازه عالمی

آن چشمه ی حیات که آبش کسی ندید

آهی نهان کشید فغانی و جان سپرد

رفت آنچنان که هیچ عذابش کسی ندید