گنجور

 
بابافغانی

خوش آن شبها که سر بر آستان دلستانم بود

ز خاک پای او مهر خموشی بر دهانم بود

بهر صورت که می رفتم بکویش آشنا بودم

نه غوغای سگان نه بیم سنگ پاسبانم بود

بخواب بیخودی شبها بکنجی می شدم پنهان

ز سوی پاسبانش گوشه ی چشمی نهانم بود

چو بلبل نیمشب کز خواب مستی می شدم بیدار

زبان چون می گشودم نام آن گل بر زبانم بود

چو از نظاره ی خورشید رویش می شدم بیخود

ز کویش ذره یی کان بر هوا می رفت جانم بود

صباح رحلتم زان مرغ اقبال رقیب افتاد

که در شام اجل تیر دعایی در کمانم بود

فغانی می شدم بیطاقت از نظاره ی رویش

ولیکن عزت او مانع آه و فغانم بود