گنجور

 
بابافغانی

مرا یاد تو هر دم آتشی در دل برافروزد

نگشته شعله از یک جا، به جای دیگر افروزد

درآ و خانه روشن کن که امشب مهلت عمرم

بود چندان که پیش من کسی شمعی برافروزد

گرم سوزد، خیال شمع رخسارت از آن خوش‌تر

که محنت‌خانه‌ی من بی تو شمع خاور افروزد

نیفتد بی‌توام یک ذره در دل پرتو شادی

فلک هر چند شمع دولتم روشن‌تر افروزد

چه سوزست این که چون رو می‌نهم بر آتش گلخن

ز پهلوی دلم پیوسته روی اخگر افروزد

چنین کز آتش رویت تن من گشت خاکستر

دلم آیینه‌ی مقصود ازین خاکستر افروزد

خوش آن محفل که بنشیند فغانی با دل سوزان

جمال ساقی گلرخ به نور ساغر افروزد