گنجور

 
بابافغانی

بیخودی در عشقبازی باد و رسوایی مباد

درد دل باد و ملامت، ناشکیبایی مباد

بیتو غیر ناله ی جانسوز و آه جانگداز

عاشقانرا همدم شبهای تنهایی مباد

رستم از قید خرد یا رب اسیر عشق را

هدمی جز با گرفتاران سودایی مباد

جمع کردم در خم زلفت دل سرگشته را

هیچ دل یا رب پریشان گرد و هر جایی مباد

بی فروغ شمع رخسار تو ای چشم و چراغ

دیده را شب زنده داری باد و بینایی مباد

در حریم چشم و دل بادا جمالت جلوه گر

شمع را کاری به غیر از مجلس آرایی مباد

قول ناصح با فغانی در پریشانی عشق

در نمی گیرد کسی مجنون و شیدایی مباد