گنجور

 
بابافغانی

گل آمد و بی یار نشستن که تواند

بی یار بگلزار نشستن که تواند

یکدم به مراد دل خود پهلوی یاری

بی محنت اغیار نشستن که تواند

زین شیوه ی مستانه که هر لحظه نمایی

در بزم تو هشیار نشستن که تواند

جز بخت زبونم که برد دمبدمش خواب

با من به شب تار نشستن که تواند

جایی که فغانی کند از دست تو شیون

بی دیده ی خونبار نشستن که تواند