گنجور

 
بابافغانی

امروز اگر می بمن آن لب نرساند

پیداست که مخمور تو تا شب نرساند

نظاره ی جولان توام کی برد از هوش

گر این طرفت بازی مرکب نرساند

بیچاره خرابی که دلش سوزد و از بیم

دستی بچنان عارض و غبغب نرساند

فریاد من از وعده خلافیست کز آن لب

هر بوسه که گوید به من اغلب نرساند

برخاست شراری ز دل گرم فغانی

آزار بگلبرگ تو یا رب نرساند