گنجور

 
بابافغانی

روزی فلکم پیش در او نرسانید

بختم بقبول نظر او نرسانید

عشقم تن چون موی بروز سیه افگند

یکبار در آغوش و بر او نرسانید

زانم چه که بر اوج رسد اختر طالع

بر حال بدم چون اثر او نرسانید

آخر دهن آلوده شد از صحبت عاشق

لب گرچه بخون جگر او نرسانید

عاشق بچه مشغول شود پیش که دارد

دستی که به طرف کمر او نرسانید

چون دست بر آن تازه چمن یافت فغانی

آزار بگلبرگ تر او نرسانید