گنجور

 
بابافغانی

خزان رسید و گلستان به آن جمال نماند

سماع بلبل شوریده رفت و حال نماند

نشان لاله ی این باغ از که می پرسی

برو کز آنچه تو دیدی بجز خیال نماند

بشکل و رنگ رخت از خزان کمالی یافت

ولی چه سود که آخر بدان کمال نماند

چو آفتاب که مغرور حسن و طلعت شد؟

که چون خزان دم آخر در انفعال نماند

کجاست کشتی می تا برآورم طوفان

که در مزاج جهان هیچ اعتدال نماند

چگونه از صدف تشنه در برون آید

چو در سحاب کرم قطره یی زلال نماند

بیا که برد فغانی غبار غیر از دل

کدورتی که بود موجب ملال نماند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode