گنجور

 
بابافغانی

از دیده پنهان آن پری گشت و دل من خوش نکرد

آن مرغ وحشی عاقبت رفت و نشمین خوش نکرد

نی شد بمسجد منکرم زاهد که در میخانه هم

طور من بی دین و دل پیر برهمن خوش نکرد

از شمع خود ماندم جدا چندانکه گشتم دل سیه

روشن دل پروانه یی کاین تیره مسکن خوش نکرد

از عاشقی شد عاقبت روزم ببدنامی سیه

ترسید از روز سیه آنکس که این فن خوش نکرد

خوش حالت مرغی که او جا کرد در ویرانه یی

وز های و هوی باغبان گلگشت گلشن خوش نکرد

از چنگ طفلان دامنم کوته مبادا هیچگه

کاین دلق رسوایی دلم بیچاک دامن خوش نکرد

بی او فغانی هیچگه نشنید صوت خوشدلی

عاشق درین محنت سرا جز آه و شیون خوش نکرد