گنجور

 
بابافغانی

من بنده ی حسنی که نشانش نتوان یافت

پنهان نتوان دید و عیانش نتوان یافت

گنجی که ازان کون و مکانست بفریاد

فریاد که در کون و مکانش نتوان یافت

افتاده چو دولت بکنار من درویش

آن نقد که در هیچ میانش نتوان یافت

عنقای خیالش که شکار نظر ماست

صیدیست که بی بند زبانش نتوان یافت

نزدیکتر از لب بدهانست درین باغ

آن سیب سخنگو که نشانش نتوان یافت

بلبل ز زر چهره ی گل در غلط افتاد

پنداشت که در برگ خزانش نتوان یافت

چون عاقبت درد کشان دید فغانی

دیریست که در دیر مغانش نتوان یافت