گنجور

 
بابافغانی

بازم چراغ دل بمی ناب روشنست

چشمم ز جلوه ی گل سیراب روشنست

چون صبح اگر ستاره فشانی کنم رواست

کز دیدن تو دیده ی بیخواب روشنست

امشب که در خرابه ی درویش آمدی

بیرون مرو که خانه ز مهتاب روشنست

بخشد صفای چشمه ی خورشید دیده را

آیینه ی رخ تو که چون آب روشنست

شمع مراد من ز تماشای ابرویت

همچون چراغ گوشه ی محراب روشنست

خالی مباد ساغر دور از می وصال

کز این چراغ مجلس احباب روشنست

سربازی فغانی شیدا به تیغ عشق

جوهر صفت ز خنجر قصاب روشنست