گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
بابافغانی

چشمم نظری در رخ آن دل‌گسل انداخت

در هم شد و تیرم به دل منفعل انداخت

جنگ من و معشوق چو جنگ دل و دیده‌ست

کو حمله به دل زد دل پر خون به گل انداخت

در جامه نمی‌گنجم ازین شوق که آن شمع

دستم به گریبان زد و آتش به دل انداخت

می‌خواست که سر رشته فرو ریزدم از هم

آتش شد و سوزم به دل مضمحل انداخت

یک بار نپرسید به غلتیدن چشمی

ما را که ز مژگان زدن متصل انداخت

هر بهلهٔ بلغار که در دست نگاری‌ست

دستی‌ست که سرپنجهٔ ترک چگل انداخت

در آب و عرق از غضب یار فغانی

دل را چو گل نم زده خوار و خجل انداخت