گنجور

 
بابافغانی

چشمم نظری در رخ آن دل‌گسل انداخت

در هم شد و تیرم به دل منفعل انداخت

جنگ من و معشوق چو جنگ دل و دیده‌ست

کو حمله به دل زد دل پر خون به گل انداخت

در جامه نمی‌گنجم ازین شوق که آن شمع

دستم به گریبان زد و آتش به دل انداخت

می‌خواست که سر رشته فرو ریزدم از هم

آتش شد و سوزم به دل مضمحل انداخت

یک بار نپرسید به غلتیدن چشمی

ما را که ز مژگان زدن متصل انداخت

هر بهلهٔ بلغار که در دست نگاری‌ست

دستی‌ست که سرپنجهٔ ترک چگل انداخت

در آب و عرق از غضب یار فغانی

دل را چو گل نم زده خوار و خجل انداخت