بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۱

دمی که آن گل خندان بقصد خون منست

ز خوی نازک او نیست از جنون منست

بنا امیدی از آن آستان شدم محروم

نشان بخت بد و طالع زبون منست

برون ز بزم طرب سوزدم بخنده چو شمع

کسی که بی خبر از آتش درون منست

رقم بمنصب فرهادیم کشید قضا

که بار خاطر من کوه بیستون منست

مران به گریه ام ای باغبان ز گلشن خویش

که آب و رنگ گل از اشک لاله گون منست

تو خود بعشوه نظر کن بسوز گفتارم

چه احتیاج بافسانه و فسون منست

دلیل سوز فغانی بسست آتش آه

نشان داغ درون شعله ی برون منست