گنجور

 
بابافغانی

آه کان ابرو کمان چشم سیاه از ناز بست

پرده ی نیلوفری بر نرگس غماز بست

داد از آن سلطان که در مجلس بصد ناز و نیاز

باز کردم صد رهش تیغ از میان و باز بست

تا چه افسون خواند آن لعل سخنگو روز وصل

کاینچنین محکم زبان و گوش اهل راز بست

می رسد در گوشم آواز و ندانم از کجاست

ترک من گویا بعزم صید طبل باز بست

چرخ صیادش بصد جان باز نتواند خرید

هر که دل در دام معشوق شکارانداز بست

ناله ی طنبور ترکان رخنه در جان می کند

آه از آن ساعت که چرخ ابریشم این ساز بست

قصه ی من گر بتیغ انجامد و خون ریختن

بر همان عهدم که با او جانم از آغاز بست

استخوانم را نبینی خرد کاین تعویذ را

از هوا بال هما صد بار در پرواز بست

دوش در میخانه از چنگ غمش آهی زدم

مطرب خوش لهجه را صد عقده در آواز بست

طوطی طبع فغانی بهر آن چینی قبا

این چنین نخل سخن در گلشن شیراز بست