گنجور

 
بابافغانی

سرو من زلف پریشان بر رخ گلگون شکست

بر گل سیراب جعد سنبل مفتون شکست

خنده بر افسانه ی شیرین لبان زد در سخن

لعل میگونت که قدر لؤلوی مکنون شکست

بنده ی آن سرو آزادم که در گشت چمن

حسن شاخ گل بناز و شیوه ی موزون شکست

داشتم آسیب دوران سنگ بیدادش رسید

بیش ازینم گر دلی نشسکته بود اکنون شکست

حاش لله از جفای او شکایت چون کنم

نخل عمر من ز باد محنت گردون شکست

گرنه از مردم بمجنون بود لیلی را نظر

در میان بهر چه آخر کاسه ی مجنون شکست

چشم می دارم که آخر غنچه ی دردی شود

هر سر خاری کزان گل در دل پر خون شکست

ساغر عیشم که محکم بود در چنگ قضا

حیرتی دارم که از سنگ ملامت چون شکست

از دم گرم فغانی دوش در بزم طرب

مست شد مطرب چنان کز بیخودی قانون شکست