گنجور

 
بابافغانی

ای دل بیا که نوبت مستی گذشته است

وقت نشاط و باده پرستی گذشته است

از آب زندگی چه حکایت کند کسی

با دل شکسته یی که ز هستی گذشته است

خواهی بلند ساز مرا خواه پست کن

کار من از بلندی و پستی گذشته است

دارم چنان خیال که نشکسته یی دلم

ورهم شکست چون تو شکستی گذشته است

بنشین دمی و باقی عمرم عدم شمار

کاین یک دو لحظه تا تو نشستی گذشته است

هم در شرابخانه فغانی خراب به

کارش چو از خرابی و مستی گذشته است