گنجور

 
بابافغانی

چمن شکفت و جهان پر ز سوسن و سمنست

بصد هزار زبان روزگار در سخنست

بمی دهیم ز بر جامه و بسر دستار

که باز وقت عرقچین و تای پیرهنست

بیار باده که دیگر هزار جامه ی چاک

فدای دسته ی نسرین و برگ نسترنست

گل شراب در آیینه ی رخ ساقی

چو برگ لاله فروزان میان یاسمنست

دگر فرود نیاید به گوشه ی محراب

سری که در قدم سرو و پای نارونست

درین هوا من مجنون کجا برآرم سر

که گردنم چو سگ شهریار در رسنست

امیر صف شکن شیر گیر اسماعیل

که روز معرکه دندان کن هزار تنست

گرفته روی زمین را به زور بازوی خویش

چو آفتاب که خنجر گزار و تیغ زنست

هزار شکر که در دست اوست خاتم ملک

نه چون نگین سلیمان به دست اهرمنست

خیال مدعیان با عروس مجلس او

همان حکایت شیرین و مرگ کوهکنست

دهان تیر نیالوده بر عدو آری

همای او نه سزاوار طعمه زغنست

زهی ز روی صفا کرده رنگها چو عقیق

پیاله ی تو که همچون سهیل در یمنست

جهان چو چشم و تو در وی بجای مردم چشم

تن تو روح و وجود زمانه چون بدنست

حسود جاه تو بی سر به خاک رفت و هنوز

ز بیم تیغ تو پیچان چو رشته در کفنست

جراحتی که ز پیکان تست به نشود

که حلقه ی هدفش ناف آهوی ختنست

سر سنان تو در آبگاه گرده ی خصم

مدام کار کند چون زبان که در دهنست

چو آب آینه آیین سربلندی تو

بر اهل دیده عیان شد چه جای مدح منست

بدین شرف که فغانی گدای مجلس تست

بهر کجا که رود سرفراز انجمنست

همیشه تا به مصاف سپاه غنچه و گل

نسیم پرده درو باد صبح صف شکنست

سر سنان ز سر دشمنت فروزان باد

چرا که رمح تو شمع و سر عدو لگنست