گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
عراقی

معشوق چون خواهد که عاشق را برکشد، نخست هر لباس که از هر عالمی با او همراه شده باشد از او برکشد و بدل آن خلعت صفات خودش درپوشاند، پس به همه نامهای خودش بخواند و به جای خودش بنشاند. اینجا باز در موقف مواقفش موقوف گرداند، یا به عالمش بهر تکمیل ناقصان بازگرداند، و چون به عالمش مراجعت فرماید، آن رنگهای عالم که از او برکشیده بود به رنگ خود در وی پوشاند، عاشق چون در کسوت خود نگرد،‌ خود را به رنگ دیگر بیند، حیران بماند:

این چه رنگ است بدین زیبائی؟

چه لباس است بدین یکتائی؟

از خودبوی دیگر یابد، گوید:

اشم منک نسیماً است اعرفه. بلکه همگی خود او را یابد گوید: انا من اهوی و من اهوی انا. در هر چه نگه کند وجوددوست بیند، معلوم کند که: کل شیئی هالک الا وجهه، چه وجه دارد؟ چرا نشاید که هاء-وجهه- عاید شیئی باشد، چه هر شیئی از روی صورت هالک است و از روی معنی باقی، چه ازوجه معنی آن وجه ظهور حق است که: ویبقی وجه ربک، ای دوست چون دانستی که معنی و حقیقت اشیاء وجه اوست، پس: ارناالاشیاء کما هی، می‌گوی تا عیان بینی که:

شعر

ففی کل شیئ له آیة

تدل علی انه واحد

قل لمن الارض و من فیها... سیقولون لله. سبحان الله: سخن مستانه می‌رود معذور دار که:

شعر

من کل معنی لطیف احتسی قدحاً

و کل ناطقة فی‌الکون تطربنی

بیت

مرا چو دل به خرابات می‌برد هر دم

به گرد اهل مناجات و زهد کی گردم؟

نیز در بحری افتاده‌ام که کرانش پدید نیست.

بیت

حریفی می‌کنم با هفت دریا

اگرچه زور یک شبنم ندارم

اگر معانی این کلمات به نسبت با بعضی فهوم مکرر نماید معذور دارد، که هر چند می‌خواهم که خود را به ساحل اندازم، ساحل یافته نمی‌شود از هر سوئی موجی‌ام ربوده است و در لجه‌ای افکنده.

شعر

الحمد للّه عنی اننی

کضفدع ساکنة فی الیم

ان هی فاهت ملأت فاها

اوسکتت ماتت من‌الغم

و چندان که خود را ملامت می‌کنم:

آنجا که بحر نامتناهی است موج زن

شاید که شبنمی نکند قصد آشنا

باز همت می‌گوید: ناامیدی شرط راه نیست.

شعر

اندر این بحر بی‌کرانه چو غوک

دست و پائی بزن چه دانی؟ بوک

دل نیز در بحر امید دست و پائی می‌زند و با جان به لب رسیده این خطاب می‌کند:

کی بود ما ز ما جدا مانده؟

من و تو رفته و خدا مانده

٭٭٭