گنجور

 
عراقی

بنمای به من رویت، یارات نمی‌افتد

آری چه توان کردن؟ با مات نمی‌افتد

گیرم که نمی‌افتد با وصل منت رایی

با جور و جفا، باری، هم‌رات نمی‌افتد؟

می‌افتدت این یک دم کایی براین پر غم

شادم کنی و خرم، هان یات نمی‌افتد؟

هر بیدل و شیدایی افتاده به سودایی

وندر دل من الا سودات نمی‌افتد

با عشق تو می‌بازم شطرنج وفا، لیکن

از بخت بدم، باری، جز مات نمی‌افتد

از غمزهٔ خونریزت هرجای شبیخون است

شب نیست که این بازی صد جات نمی‌افتد

افتاده دو صد شیون از جور تو هرجایی

این جور و جفا با من تنهات نمی‌افتد

بیچاره عراقی، هان! دم درکش و خون می‌خور

چون هیچ دمی با او گیرات نمی‌افتد

 
 
 
پرسش‌های پرتکرار
غزل شمارهٔ ۵۱ به خوانش فاطمه زندی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
اثیر اخسیکتی

با آنکه بهشیاری همتات نمی افتد

از نخوت و جباری بامات نمی افتد

آئی و رقیبانت آیند ز پیش و پس

آخر شبی این بازی تنهات نمی افتد

بر سر بنهی دستی تا جان من مسکین

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه