گنجور

 
امامی هروی

دوش بیخود ز خود جدا گشتم

با خدای خود آشنا گشتم

نظری بر دلم فکند کز او

کاشف رمز انبیا گشتم

ببقای ابد رسیدم از آن

که بکلی ز خود فنا گشتم

پیش ازین بنده خودم بودم

که بمعقول مبتلا گشتم

تا نفس ز آستان عشق زدم

بهبر عقل رهنما گشتم

قلب معشوق بودم اول کار

ز غش و غیر تا جدا گشتم

در خلوص عنایتش ز اخلاص

زر شدم بلکه، کیمیا گشتم

تا حواس جهات و ارکان را

در ره فقر پیشوا گشتم

آسیا بر سرم بگشت ولی

گرد خود همچو آسیا گشتم

ره بده بردم آخر از پی غول

گرچه بیهوده سالها گشتم

ملک ده ملک خصم بود و در او

به بسی جهد کدخدا گشتم

تخم خود در زمین خود کشتم

کشت خود را بخود نما گشتم

مصر جامع شد ایندم آن ده و من

یوسف مصر کبریا گشتم

خاک ارکانش را سپهر شدم

چشم اعیانش را سها گشتم

بمثالی دگر کنم تقدیر

این خبر را که مبتدا گشتم

همچو باران چو از سحاب غرور

سالک خطه ی هوی گشتم

صدف صدقم از هوی پر بود

من از آن صدق با صفا گشتم

مدتی در میان صدق و صفا

غرقه در بحر انزوا گشتم

سلوت خلوتم چو روی نمود

در صدف در بی بها گشتم

در مراقب چو گوهرم دیدند

افسر شاهرا سرا گشتم

راه خود را بخود دلیل شدم

درد حق را بحق دوا گشتم

آب حیوان بعلم و عقل شبی

جستم و علم و عقرا گشتم

ناوک علمرا نشانه شدم

سخره انجم و سها گشتم

کس نشانم نداد ز آب حیات

گر درین هر دو خطه تا گشتم

آب حیوان شدم چو در ره فقر

خاک سلطان اولیاء گشتم

زین دین، پیرهند، کز نظرش

نظر رحمت خدا گشتم

آنکه از برق نور معرفتش

تیره ی عقل را ضیاء گشتم

و آنکه لطف ارادتش تا گفت

تو مرا شو که من ترا گشتم

چمن شوقرا سحاب شدم

گلبن عشق را صبا گشتم

مالک ملک فقر کز نفسش

ملک بخش جهان گشا گشتم

سالک راه حق که در قدمش

تا شدم خاک، توتیا گشتم

ای باخلاق حق شده موصوف

تا ترا ناظم ثنا گشتم

آفتاب سپهر عرفانرا

بی گمان خط استوا گشتم

مرده ی جسم را مسیح شدم

هدهد روح را سبا گشتم

چون غنیمت نمودیم در فقر

یافتم فقر و ز اغنیاء گشتم

چون شدم نیست در ولایت عشق

والی خطه ی بقا گشتم

تا سخندان بیان تواند کرد

که سخن پرور از کجا گشتم

اقتدای سخن بنام تو باد

که ز مدح تو مقتدا گشتم