گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

سپهدار مختار کرد آفرین

به حیلت سگالان ناپاکدین

شبانگه چو شد روی گیتی سپاه

بزرگان برفتند از پیشگاه

نشستند و با هم همی رای زن

شدند و گفتند زینسان سخن

که مصعب بیاورده با خود سپاه

که بامیر کشور شود رزمخواه

چه گویید و تدبیر این کار چیست؟

که ما را دل و زور پیکار نیست

که مختار با تیغ و زخم درشت

از این مرز، مردان کاری بکشت

زگردان تهی گشت این سرزمین

که بودند شیران میدان کین

نه لشگر به جا مانده و نی خواسته

نه کاخ و نه ایوان آراسته

یکی خانه نبود در این مرز بر

که نبود درآن چند زن مویه گر

یکی بر پسر زار و گریان بود

یکی از غم شوی بریان بود

یکی بر برادر کند مویه ساز

یکی بر پدر ناله ی جان گداز

زبن کاخ آباد ما کنده شد

زپا هر که جنگی بد افکنده شد

بزرگان همه خوار و مردان نژند

از ایشان به جا مانده گان مستمند

چه سود ار چنین میر ما را فزود؟

بجز کشتن خلق کارش چه بود؟

بهانه چنین جست چون دست یافت

به خونریزی نامداران شتافت

که من کیفر دوده ی بوتراب

بخواهم کشیدن برای ثواب

بداندیش با ما بکرد آنچه خواست

کنون کیفر از وی هم از ما سزاست

چو این گفته شد با بریدی روان

یکی نامه کردند زی بد گمان