گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

چه فرخنده مختار کشور پناه

بپرداخت از کار بد خواه شاه

نماند از ستم پیشه گان کس درست

مگر کزدم تیغ او گور جست

جهان پاک از خیل ناپاک کرد

زخود شادمان شاه لولاک کرد

زخونریزی دشمن بد نهاد

به زخم دل دوست مرهم نهاد

چو شد وقت کازاد مرد جهان

به یاد شه آشکار و نهان

از آن جام نوشد شراب ولا

که نوشید لب تشنه ی کربلا

به کوفه درون شاد و آرام بود

دل آسوده از دیدن کام بود

به موصل براهیم بد مرزبان

پرستارش یزدان به روز و شبان

زکارش به مصعب رسید آگهی

که درکوفه مختار با فرهی

نشسته بیاراست پور زبیر

نشست از بر باره ی گرم سیر

پی چیرگی بریل نامجوی

سوی کوفه با تاختن کرد روی

به همراه او لشگری بی شمار

همه تیغ بند و دلیر و سوار

به آهن، بر اندوه تن فوج فوج

چو صرصر به تندی چو دریا به موج

چو بگذشت ازین داستان چند گاه

پس از رنج بسیار طی گشت راه

به دروازه ی کوفه خرگه زدند

درفش بداندیش بر مه زدند

به مختار فرخ رسید آگهی

که ای زیور و زیب گاه مهی

سپاهی بیامد چو مور و ملخ

به دروازه ی کوفه بستند نخ

سپهدارشان زشت پور زبیر

که نبود پدیدار از او هیچ خبر

امیر این چو بشنید رایت فراشت

به رزم بد اندیش همت گماشت

به کوفی سران زن سپس بارداد

به ایشان از این داستان لب گشاد

که از بصره پور زبیر آمده است

به دروازه ی کوفه خرگه زده است

شما هم ببندید شمشیر کین

همه رزم را بر زنید آستین

بکوشید مردانه کز خصم دون

نگردید هان ای دلیران زبون

بزرگان سرودند فردا به گاه

بیاییم یکسر سوی پیشگاه

به رزم بد اندیش لشگر کشیم

از ایشان به شمشیر کیفر کشیم

نمانیم تا دشمنان چیر دست

به پیکار گردند و ما زیر دست