گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

به مقدار فرسنگی ازکوفه دور

بود معدن رامش و جای سور

کنون هفت روز و شب اندرگذشت

که جای بداندیش و بیگانه گشت

وزان بد سگالان دور از خرد

بود بیست افزونتر از چارصد

همه قاتلان امام انام

همه زاده گان از نژاد حرام

بخواهند شد سوی مصعب همه

تو دانی کنون ای شبان رمه

شنید این چو زو مهتر پاکزاد

یکی خلعت شاهوارش بداد

بفرمود زان پس براهیم را

که بردار مردان بی بیم را

برو سوی آن باغ کاین کار تست

دل شیر، ترسان ز پیکار تست

اگر صد اگر پانصد، ار هزار؟

سرآور به شمشیرشان روزگار

سپهبد به زین برشد و باره تاخت

به همره سواران به زین برنشناخت

بدان باغ بشکفته قهرش وزان

گذر کرد چون تند باد خزان

یلان را بفرمود: کایدر نهید

بداندیش را تیغ بر سر نهید

نماند ای اینان تنی زنده جان

که یابید مزد نکو جاودان

دلیران بدان فرقه تیغ آختند

مرآن باغ از ایشان تهی ساختند

سرانشان زده برسنان بلند

سوی کوفه راندند تازان سمند

نبشه به طومار شد نامشان

چنین کیفر آمد به فرجامشان

سپهبد چو آمد سوی بارگاه

بدو آفرین کرد کشور پناه

چو آسود مختار زین داوری

بشد هفته ای چند ازان اسپری