گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

بگفتش: که ای؟ وز کجا آمدی؟

شتابان بدین سو چرا آمدی؟

بگفتا: که از بادیه رهسپار

شدم سوی کوفه من ای نامدار

که بینم یکی روی آن مردمان

که هستند با من ز یک دودمان

بدو گفت مختار با من دروغ

مگو گر، به دل داری از دین فروغ

وگرنه روان تو بدرود تن

کند از دم تیغ خونریز من

زمختار چون مرد آن ها شنید

شدش چهره از بیم چون شنبلید

بگفتا: اگر راست گویم سخن

دهی زینهارم تو برجان و تن

بگفتا: که در زینهار منی

اگر راست گویی به جان ایمنی

بگفتا: من از راستی نگذرم

وگر دور گردد سر از پیکرم

به جاسوسی از نزد عامر که هست

به نزدیک این شهر او را نشست

بدینجا شدم تا سپاه تو را

بدانم دگر دستگاه تو را

چون من راست گفتم تو نیز ازکرم

ببخشای بر جان و مال و سرم

ببخشید او را به جان میرراد

یکی جامه ی زرنگارش بداد

بدو داد بسیار نیز از درم

سپس گفت هر جا خواهی بچم

ولیکن یکی راست دیگر بگوی

چو پرسید ز تو عامر کینه جوی

که مختار را بود چون دستگاه

که بودش سپهدار و چندان سپاه

چو گویی؟ به وی گفت: ای نامدار

بگویمش دارد سپه صد هزار

بخندید نام آور و گفت: هیچ

به عمر از ره راستی سر مپیچ

هم ایدون فراموش کردی مگر

که از راستی چند دیدی ثمر؟

بگو: سی هزار از سواران مرد

بود لشگر او به روز نبرد

سرلشگرش پور اشتر بود

که خود با سپاهی برابر بود

بگفت این و آمد سوی کوفه باز

شد آن پیک زی عامر کینه ساز

سخن آنچه بایست با وی بگفت

بدو گفت عامر سپس در نهفت

که کار دگر نیز باید بساخت

زانعام من سر به گردون فراخت

ز مختاریان چارده تن سوار

نمودند پیمان مرا استوار

که چون این دو لشگر شود رو بروی

به مختار تازند از چارسوی

بریزند خونش به تیغ و سنان

وزان پس بتابند زی ما عنان

تو این نامه را گر بدیشان بری

چه پاسخ بباری ز من برخوری

گرفت از وی آن نامه را مرد و باز

سوی کوفه آمد روان تازتاز

چو نزدیک شهر آمد از پهندشت

زنیرنگ از جامه بیگانه گشت

نهفت آنچه بودش به یک جای پست

یکی جامه ی ژنده بر خود ببست

به تن چارده نامه کردش نهان

چو یغما زده با خروش و فغان

روان می شد از کوفه و ز اتفاق

در آن روز سالار میر عراق

به دروازه بر پای داشت انجمن

ابا یاوران خود اندر سخن

بدید و به برخواند و بشناختش

غمین گشت و از مهر بنواختش

بپرسید از وی که این حال چیست؟

فغان تو از دست بیداد کیست؟

بگفتا: که چونم تو بنواختی

ابا جامه و زر روان ساختی

برفتم سوی عامر بد گهر

از آن جامه ی زر رسیدش خبر

گمان بد آورد در باره ام

چنین بینوا کرد و آواره ام

غمین گشت مختار از حال مرد

چو بد ساده دل رنگ او را بخورد

بگفتا: ز اندوه آزاد باش

به رغم بد اندیش دل شاد باش

که بخشمت چندان زرو خواسته

که گردد همه کارت آراسته

سپس دادش از جامه چندان و زر

که چشمش از آن تیره گردید سر

چو این دید آن مرد از بی همال

دلش از بدی گشت نیکی سگال

به خودگفت: با نیکمردان، بدی

بود درخور کیفر ایزدی

کجا می پسندد جهان آفرین

که ریزند خون چنان پاک دین

پس آنگاه آن مرد نیکو نهاد

سبک، دست مختار را بوسه داد

بگفتا: مرا هست رازی نهان

چو خالی کنی پرده گیرم از آن

بیامد به یکسوی با وی امیر

برآورد آن نامه های ستیر

بداد و سر از راز پنهان گشود

بگفت آنچه عامر به وی گفته بود

چو از راز شد آگه آن میر راد

رخ آن نکو مرد را بوسه داد

بدانست کز نیکویی بدمنش

شود دوست با نیکی آرد کنش

خدا را به شکرانه لختی ستود

سپاس ورا روی برخاک سود

بگفتا: که ای برتر از هر چه هست

که هستی نگهبان بالا و پست

تو پیوسته این بنده را یار باش

زهر بد بدینسان نگهدار باش

که این خدمت خود بیارم به جای

در آرم سر بد کنش را به پای

سپس گفت با آن نکو کارمرد

که مزد تو باشد به یزدان فرد

رهانیدی از مرگ جان مرا

سپاس از تو باشد روان مرا

زمن آرزویی که داری بخواه

که بر هر چه دارم تویی پادشاه

بگفتا: نکردم من این بهر مال

نجستم مگر بخشش ذوالجلال

مرا نیکی از تو بدین کار داشت

ز یزدانت نیکی رسد پایداشت

از آنجا برفتند سوی سپاه

سرافراز افکند هر سو نگاه

بد اندیش ها را به یک جا بدید

که آسوده دارند گفت و شنید

برآورد تیغ و به اندک زمان

از ایشان بپرداخت یکسر جهان

بدو گفت فرزند مالک که چون

از این قوم قهرت فرو ریخت خون

چه بایست گفتن جواب خدای

اگر پرسد از این به دیگر سرای

در اینان اگر شیعه ی حیدرست

بسی سخت این کار را کیفر است

بگفتا: که اندرز تو بر ره است

برآزمون این سخن کوته است

ازین کشتگان گر بود نیم جان

پژوهش کن این راز را ناروان

براهیم از گفت خود شرمسار

سوی زخم داران بشد رهسپار

از ایشان بپرسید: بهر چرا

خریدند بر خویش این ماجرا

چه بد دیده بودید زین نامجوی

که پیمان ببستید بر قتل اوی

بگفتند: از آنرو که ما چند مرد

دلی داشتیم از علی(ع) پر ز درد

به گیتی ندانیم کاری ثواب

به از کشتن شیعه ی بو تراب

چو مختار را زور بد در جهان

شد آگه زپیمان و راز نهان

نشد کشته بر دست ما تا خدای

دهد مزد ما را به دیگر سرای

سپاس خدا باد بر ما مزید

که در راه خود خواست ما را شهید

براهیم یل چون شنید این سخن

بزد تیغشان برمیان دهن

فرستادشان نزد یاران خویش

وزان پس بیامد سرافکنده پیش

بگفتا: که ای میر پوزش پذیر

که حق با تو بود ای جهانجوی میر

به یزدان بخشنده دارم سپاس

که از مکر اینان ترا داشت پاس

پس آنگاه مختار آن نیکخو

فرستاده را خواند وگفتا بدو

که جان من از تست ایدون به تن

وگرنه کنون پوششم بد کفن

بباید کنون سازمت بی نیاز

که تا زنده ای کامرانی به ناز

سپس گفت با مردم خویشتن

که ای نامداران دشمن شکن

هر آنکس ککه ما را بود دوستدار

نماید بدین مرد چیزی نثار

چو لشگر شنیدند فرمان میر

ز خرد و بزرگ و زبرنا و پیر

ز مال جهان هرکه هر چیز داشت

بدان پیک فرخنده پی واگذاشت

چون این دید آن مرد همت بزرگ

به مختار گفت: ای امیر سترگ

من این ها نخواهم که خواهم خدای

ببخشد روانم به دیگر سرای

همان زر که بخشیدی ام از نخست

مرا هر شکسته از آن شد درست

یک اندرز دارم زمن ای امیر

مر آن پند شایسته را در پذیر

تو تنها زلشگر به همراه من

بیا تا به نزدیک آن انجمن

به بیغوله ای خویش را کن نهان

روم من بر عامر بد گمان

بگویمش مردی زیاران تو

که هستند از عهده داران تو

تو را تا ببیند از آن انجمن

بدین سوی آمد به همراه من

زلشگر که آرمش تنها برون

تو بشتاب و از وی فرو ریز خون

بدو گفت آن مهتر کامیاب

نمی بینم این رای را من صواب

بگفتا: چو این رای نبود به جای

بده رخصتم تا روم باز جای

سپهبد به رفتنش دستور داد

برون رفت و شد سوی هامون، چو باد

چو لختی بپیمود آن مرد راه

بدید از پی خود یکی زان سیاه