گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

یکی نامه بنوشت پنهان ز غیر

به سوی برادرش پور زبیر

که برما جهان راه شادی ببست

بخوردم زمختاریان من شکست

همه لشگر کشته یا خسته اند

گروهی برکوفیان بسته اند

دراین سخت هنگامه ام یاد کن

وزین بند تنگم دل آزاد کن

به مرد و به مرکب بکن یاوری

مگر آب رفته به جوی آوری

فرستاده آن نامه را همچو باد

به بطحا به عبداله آورد و داد

بخواند و دژم گشت و از دست هشت

سپس پاسخ او را بدینسان نوشت

که من نیز همچون تو بیچاره ام

کند یاد دشمن به بیغاره ام

سپاهی ز طایف به پیکار من

به پاخاسته دیگری از یمن

تو با دشمن ار می توانی بکوش

وگرنه هم آنجای بنشین خموش

زمن چشم یاری تو ایدون مدار

که خود چون تو هستم به سختی دچار

چو پاسخ به مصعب رسید و بخواند

دژم گشت و درکار خود خیره ماند

ز بیچاره گی نامه ای بد سرشت

سوی شام نزدیک مروان نوشت

مر او را به پوزش بسی برستود

در چاپلوسی به رویش گشود

زکردار خویش و براهیم راد

درآن نامه با بد گهر کرد یاد

از آن پس نوشتش که گر یاوری

نمایی مرا در چنین داوری

به کوفه کشم زار مختار را

کنم یکسره بهر تو کار را

به نام تو بر منبر ای ارجمند

یکی خطبه خوانم به بانگ بلند

ز بهر تو پیمان ز اهل عراق

بگیرم شوم یاورت بی نقاق

چو آن نامه راخواند مروان تمام

نوشتش چنین پاسخ آن زشت نام

که ما را به رنج تو نبود نیاز

به تدبیر این کار از دیر باز

گذشته است کار عراق از مریح

سپه دارم و گنج و اسب و سلیح

بسی باشدم مرد فرمانپذیر

سپهدار و نام آور و شیر گیر

فرستم یکی نامور با سپاه

که سازد به مختار گیتی سیاه

بهم برزند لشگر و کشورش

بیارد سوی شام جنگی سرش

براهیم را دستگیر آورد

سربخت او را به زیر آورد

کند دوستان علی (ع) را زبون

بریزد به خاک از تن جمله خون

پس از پاسخ وی یکی انجمن

به پا کرد از مردمان کهن

بدان مهتران داد پس آگهی

زکردار مختار با فرهی

هم از قتل پور مطیع پلید

هم آن بد که مصعب زمختار دید

سپس گفت خواهم یکی نامدار

جهاندیده و هوشمند و سوار

که باشد به دل دشمن بوتراب

برد سوی کوفه سپه با شتاب

دهد خاک مختار و او را به باد

به کوفه کند تازه آیین داد

ز فرزند اشتر برآرد دمار

زخونش کند خاک را آبیار

کشد دوستان علی (ع) را تمام

مرا سازد از کار خود شادکام

چو عامر که بد عم مرد پلید

سخن های پور برادر شنید

یکی بود او را ربیعه پدر

به دل دشمن حیدر تاجور

بدو گفت این کار، کار منست

که مرد ثقیفی شکار منست

به خون براهیم من تشنه ام

بود مرگ او در دم دشنه ام

بداندیش حیدر به گیتی منم

ابا دوستانش به جان دشمنم

بدو گفت مروان که ای نامور

تو ایدون مرایی به جای پدر

جهان گر ز مختار پرداختی

ز مرگش مرا شادمان ساختی

چنان دان که این افسر و تخت من

زتو باشد و نامور بخت من

پس آنگه درگنج را برگشاد

سپه را همه رخت و دینار داد

یکی لشگر آراست کاندر شمار

بدند آن سپه هفت بیور هزار

همه نامداران دیده نبرد

زره دار و اسب افکن و شیر مرد

بغرید کوس و جهان شد سیاه

ز گرد سواران ناورد خواه

برفتند از شام سوی عراق

سپهدارشان عامر پر نفاق

همی کرد تا چشم بیننده، کار

درآن دشت می دید ترک سوار

زبس نیزه، گشت آن زمین نیستان

بخفته درآن شیر مردان ستان

ازین سوی خونخواه پروردگار

ثقیفی گهر شیر دشمن شکار

یکی روز با لشگر آن رهنمون

ز دروازه ی کوفه آمد برون

سوی نینوا کرد روی نیاز

بیاورد سبط نبی را نماز

همی گفت: ای خسرو تشنه کام

تو را باد از من درود و سلام

دریغا نبودم در آن پهندشت

که از خون یاران تو لعل گشت

که من هم چو ایشان تو را سر دهم

به دیگر جهان بر سر افسر نهم

هم ایدون بود تا روان در تنم

ابا دشمنانت به جان دشمنم

نمانم دمی کامرانی کنند

به گیتی درون زندگانی کنند

برآرم چنان گرد زان انجمن

که خوشنود گردد روانت زمن

همی بود مختار گردن فراز

ابا شاه لب تشنه گرم نیاز

که شد در جهان بین او آشکار

به هامون یکی مرد اشتر سوار

یکی را فرستاد و او را بخواند

به گرمی بپرسید و او را نشاند