گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

سر نامه را نامی افسر بود

که آن افسر آرای هر سر بود

بدان بی نیازی است ما را نیاز

کز او یافته هر دوگیتی طراز

خدایی که جان و جهان آفرید

به حرفی هم این وهم آن آفرید

یگانه خدایی که بی چون و بود

ز اندیشه و وهم بیرون بود

به شیری خورش داده از راه گور

وزو پوست برکنده از نیش مور

زحکمت یکی را دهد رای وهش

کند پشه را پیل، و نمرود کش

جهان پادشاهی کش انباز نیست

درخشم او هیچگه باز نیست

به جز بر رخ آن که از بین خشم

ز بخشایش او فرو بسته چشم

حکیمی که آورد او درظهور

زنه باب و از چار مادر سه پور

شکسته دل ما زگل آفرید

در آن خانه ی پاک منزل گزید

در آن دل که او نیست باطل بود

ز آتش سرشته است، نی گل بود

ز روز ازل گشت از او تابناک

به فانوس تن شمع جان های پاک

چو با مشتی از خاک این کار کرد

و را بر بد و نیک مختار کرد

به شکرانه تو نیز او را پرست

به بد تا توانی میالای دست

خدای بی انباز را بنده باش

فرستاده گان را پرستنده باش

به راهی که رفتند ایشان برو

منه در بر دیو جان را گرو

به ویژه ره شاه معراج و تاج

که از هر نبی حشمتش خواست باج