گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

گه شادمانی است نی روز پند

زبان را این گفتگوها ببند

سپس گفت آن مرد بی آبروی

که بندند آذین به بازار و کوی

همه مردم شهر بیرون روند

سپاه ستم را پذیره شوند

به شهر اندرون شد روان خواسته

همه کوی و بر زن شد آراسته

سر بام ها پرشد ازمرد و زن

جوانان غزلخوان و طنبور زن

یکی نیمه مردم ز برنا و پیر

بپوشیده تن در لباس حریر

صد و بیست رایت بر افراختند

ز بهر پذیره برون تاختند

ببردند با خویش خنیاگران

ز بانگ دهل گوش ها شد گران

دورویه کشیدند بر راه صف

برآورده آوا نی و رود و دف

به ناگه برآمد غو گاو دم

رسیدند سرها و اهل حرم

به بی پرده محمل حریم رسول

نشسته همه اشکبار و ملول

همه کودکان مو پریشان و زار

برهنه به پشت شترها سوار

شه چارمین سیدالساجدین

بدیدند آن قوم ناپاکدین

سرشاه و یارانش اندر سنان

زنان حرم را عنان بر عنان

چو آل رسول امین را چنین

به زنجیر بر بسته زار و حزین

همه بسته دربند و زنجیرها

ز شادی کشیدند تکبیرها

به ناگاه گوینده ای در هوا

به تازی زبان برکشیدند این نوا

که ای سبط پیغمبر کامیاب

سر توست کارندش ازخون خضاب

نرفته به پیغمبر نیکبخت

چو امروز روزی غم انگیز و سخت

چنان دانم امروز او کشته شد

به خون تو ریش وی آغشته شد

پیمبر بشد کشته امروز فاش

ز قتل تو از امت بی وفاش

ز خوشحالی الله اکبر زنند

همان به ز غم دست برسر زنند

که شد کشته الله اکبر کنون

که شد پیکر تو زخون لعلگون

به شمر پلید ام کلثوم گفت

چو آن شور و غوغای مردم شنفت

که ای شمر یک ره به مردی گرای

بیندیش از پرسش آن سرای

بگو تا سر شاه و یاران شاه

که نزدیک آرند با ما به راه

برند از دگر راه کاین مردمان

نه بینند بر روی ما هر زمان

نپذیرفت آن خواهش از دخت شاه

که بودش دل ازکین حیدر سیاه

برو پر زچین کرد و برکاشت روی

ز بد گوهران مردمی خود مجوی

به لشگر بگفتا که با این زنان

ببایست سرها رود همعنان

تفو باد بر روی آن بد نژاد

که چون وی ستمگر ز مادر نژاد

یک داستان گفته سهل ابن سعد

شنو تا زنی ناله مانند رعد