گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

ز کوفه همی تا به شهر دمشق

شگفتی بسی از سر شاه عشق

عیان شد به هر منزل و هر دیار

دراین نامه گفتم یکی از هزار

چه بسیار جا کز محبان شاه

ندادند بر لشگر کفر راه

ببستند در، بر سیاه شریر

براندند از خویش با تیغ و تیر

من آن جمله را کوته انداختم

به پیوستن آن نپرداختم

شنو این یک اعجاز را از امام

کز آن پس بگوییم ازشهر شام

چنین گفته پور لهیعه که من

بدم روزی اندر حرم دور زن

بدیدم یکی مردک تیره رنگ

ابر پرده ی خانه یازیده چنگ

همی گفتی ای دادگر داورا

ببخشا گناه فزون مرا

اگر چند دانم که چونین گناه

نه درخورد بخشایش است ای اله

نگیرم ازین آستان من سرا

اگر چند دانم نبخشی مرا

بدو گفتم ای مرد کوتاه کن

بترس از خدا شرمی از این سخن

ز بخشایش حق مشو ناامید

دهد تا امیدی به آتش نوید

اگر بنده دارد گنه بی شمار

خدا مهربان است و آمرزگار

مرا گفت آن مرد با اشک و آه

که من خویش دانم چه کردم گناه

از اینجا به یکسو بیا تا که من

بگویم تو را از بد خویشتن

چو رفتیم از آنجا به کنجی فراز

چنین پرده بگرفت از روی راز

که من زان گروهم که در راه شام

برفتیم با آل خبر الانام

من و چند تن زان سپه نابکار

که بودیم پنجاه تن نیزه دار

سر پاک شه را نگهبان بدیم

شب و روز مست و غزلخوان بدیم

به شب می نمودیم سر را نهان

به صندوقی و خویش برگرد آن

نشستیم درشادی و درطرب

همی باده خوردیم تا نیم شب

ز شب ها شبی من نخوردم شراب

چو گشتند آنقوم مست و خراب

بدیدم دری ز آسمان باز شد

همه روی گیتی پرآواز شد

همی دم به دم آن صدا می فزود

تو گفتی مگر غرش رعد بود

بشد درهوا روشنی ها پدید

تو گفتی مگر برق ها می جهید

به ناگاه آوای مرد و سمند

به گوش آمدم از سپهر بلند

بدیدم خروشان سپاه ملک

به سوی زمین آمدند از فلک

مکاییل برآن سپه پیشرو

به ناگه دگرباره برخاست غو

یکی گفت اینک رسول امین

رسد از بلند آسمان بر زمین

به همراه او آدم و جبرییل

ذبیح است و نوح و مسیح و خلیل

چو کروبیان و رسولان پاک

به سوی سمک آمدند از سماک

در افتاد در توده ی خاک جوش

ز خیل ملایک برآمد خروش

ز صندوق در بسته روح المین

برآورد پر خون سرشاه دین

ببوسید و بر سینه اش بر نهاد

تزلزل بر افلاک در اوفتاد

همه قدسیان و رسولان پاک

فشاندند برسر زغم تیره خاک

بدادند بوسه بدان پاک سر

رسولان و افلاکیان مویه گر

وز آنان فزون شاه بطحا دیار

ببوسیدش از دیده ها اشکبار

همی زار گفت ای جگر بند من

نهال برومند، فرزند من

به دامانم ای پور، شمر پلید

سر از پیکر چاک چاکت برید

بر دیده ی من بزد بر سنان

سر پر ز خونت بداختر سنان

سپس گفت با ناله ی دردناک

به افلا کیان و رسولان پاک

که بینید ای پاک جان، انجمن

چه کردند امت به فرزند من

خروشان و جوشان چو دریای نیل

چنین گفت با مصطفی (ص) جبرییل

که دستوری ام بخش ای شهریار

که گیرم هم اکنون زمین را مهار

به یک جنبش آنرا کنم باژگون

نماند تنی زنده زین قوم دون

بدانسان که کردم ازین پیشتر

همه امت لوط زیر و زبر

بگفتا بدین کیفرم نیست رای

نهم کار ایشان به دیگر سرای

نمود آن زمان شهریار حجاز

بدان پاک سر با ملایک نماز

درآندم به سوی زمین از فلک

بیامد گروه دگر از ملک

به دست اندر دشت ها آتشین

بگفتند با شاه دنیا و دین

که فرموده ما را چنین کردگار

که سوزیم پنجه تن نیزه دار

ترا چیست فرمان، بفرمود من

نگویم بر امر یزدان سخن

ببارید فرمان داور به جای

سروشان بفرموده ی رهنمای

یکی آتش از خنجر افروختند

تن آن پلیدان همه سوختند

یکی از سروشان به من حمله کرد

بماندم من از بیم برجای سرد

بجستم ز دارای دوران امان

به من گفت آن شاه آخر زمان

برو بر تو نفرین پروردگار

پس از مرگ بادت به دوزخ قرار

من از بیم جان اوفتادم ز پای

پس از لختی آمد چو هوشم به جای

ندیدم زیاران به جا هیچکس

یکی توده خاکستر آنجا و بس

ابا این گنه کامد از من پدید

نباشم ز رحمت چسان ناامید

چو اهل حریم شهنشاه عشق

رسیدند نزدیک شهر دمشق

بپیمود زجر بن قیس از سپاه

به درگاه پور معاویه راه