الهامی کرمانشاهی » شاهدنامه (چهار خیابان باغ فردوس) » خیابان سوم » بخش ۹ - آمدن امام علیه السلام به خیمه گاه و وداع نمودن با اهل حرم

ز تیر بداندیش چون روزگار

سر آمد بدان کودک شیرخوار

بیامد شه دین به سوی حرم

رخ از گریه پرخون دل از غم دژم

همه بانوان حرم را بخواند

ابا کودکان در بر خود نشاند

همی دست بر روی هر یک بسود

به بدرود ایشان زبان برگشود

بگفتا که ای آل خیرالانام

شما را یکایک درود و سلام

ز دیدار من توشه گیرید باز

که آمد مرا گاه رفتن فراز

مرا شوق دیدار پروردگار

ز تن برده آرام و از دل قرار

میان من و او حجابی نماند

به جز جان که باید به راهش فشاند

کنون می‌روم سوی میدان کین

به مهمانی پاک جان‌آفرین

پس از من خداوند بس یارتان

به هر سختی اندر مدد‌کار‌تان

ز هر بد که از دشمن آید به‌سر

پناهنده باشید بر دادگر

علی (ع) کاو پس از من شه عالم است

در این راهتان محرم و همدم است

در این گفتگو بود شاه امم

که ناگاه بیرون دوید از حرم

یکی ماهرو کودک خردسال

به بالا و چهر و سخن بی‌مثال

سکینه (ع) ز شه داشت فرخنده‌نام

بدو بود دارای دین شادکام

دمی از کنارش بنگذاشتی

نکوتر ز جان در برش داشتی

زبانی خوش و نغز گفتار داشت

دل‌آرا‌تر از خلد دیدار داشت

بیامد بر شاه با اشک و آه

نمودش در آغوش بر جایگاه

زدش بوسه بسیار بر دست و پای

بدو گفت با دیدهٔ اشک‌‌زا‌ی

که ای خاک پای تو تاج سرم

سرافراز باب بلند افسرم

دراین خردسالی یتیم‌م مکن

ز هجران خود دل دو نیم‌م مکن

کنار خود از من مگردان تهی

ز من مگسلان اختر فرهی

دو فرخ برادرم در این زمین

به خون خفتشان پیکر نازنین

سپهدار عم جهان‌جو‌ی من

جدا شد به شمشیر دستش ز تن

ز اولاد هاشم هر آنکس که بود

جهانشان همه گشت هستی درود

چو گشت اسپری روزگار همه

تو ماندی به‌جا یادگار همه

تو نیز اینچنین دل نهادی به مرگ

سلیح نبرد آمدت ساز و برگ

پس از تو که در برفشاند مرا؟

که سوی خود از مهر خواند مرا؟

بدو گفت شاه ای نکو دخترم

نباشد چو دیگر کسی یاورم

به مرگ ار نهم تن شگفتی مدار

که بی یاوران را همین است کار

سکینه (س) بدو گفت زار ای پدر

به یثرب دگر باره ما را ببر

که در سایهٔ تربت مصطفی (ص)

نبینیم از بدسگالان جفا

شهش گفت: هیهات ازین آرزوی

که ره گر نبد بسته از چار سوی

نمی‌خواستم خویش را مبتلا

نمی‌ماندم اندر زمین بلا

دگر روی یثرب نخواهید دید

مگر من شوم از میان ناپدید

سکینه (س) از آن گفته بگریست زار

فرو ریخت خون از مژه بر کنار

شهش گفت: ای بانوی بانوان

مسوزان دلم تاکه دارم روان

کنون گاه این زاری و گریه نیست

به مرگم بسی زار خواهی گریست

نگون از برِ زین چو گشتم به روی

به من هر‌چه خواهی‌ بزاری‌، بموی